کمترین فاصله ها

از دشمنی تا دوستی           یک لبخند

از جدایی تا پیوند              یک قدم

از توقف تا پیشرفت           یک حرکت

از عدالت تا صمیمیت         یک گذشت

از شکست تا پیروزی         یک شهامت

از عقبگرد تا جهش           یک جرات

از نفرت تا علاقه              یک محبت

محاکمه عشق

 
 
 
 
جلسه محاکمه عشق بود 
 
و قاضی عقل  ،
 
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود 
 
یعنی فراموشی  ،
 
قلب تقاضای عفو عشق را داشت 
 
ولی همه اعضا با او مخالف بودند 
 
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
 
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی 
 
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی 
 
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید 
 
حالا چرا اینچنین با او مخالفید؟
 
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند 
 
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
 
عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند
 
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده 
 
چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟
 
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود 
 
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند 
 
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم  .
 
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم  .
 

پنجره

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.